چـِـه پُـر جُـرأت و مَغْرور مـی شَـود دَر بْـرابَـرتْ ؛ کّـسْـی کِـه مْـی فَـهْمَد : اَز تـَهِ دِلْ دُوسْـتَشْ داری ... !!!
.
ساعتها زیر دوش می نشینی به کاشی های حمام خیره می شوی
غذایت را سرد می خوری
ناهارها نصفه شب ، صبحانه را شام!
لباسهایت دیگر به تو نمی آیند ، همه را قیچی می زنی ...!
پ . ن :
از اوضاع حقیر خواسته باشید مانند سابق به طرز احمقانه ای می گذرد . فقط روز ها می آیند و می روند .
نه حقی دارم که از کسی بازخواست کنم ، نه میهنی که به گذشته و آینده آن علاقمند باشم ، نه آینده ای
برای کشورم میبینم که برای بهبودی آن بکوشم ، و نه زال و زاتولی که در تامین آینده او تلاش بکنم . و نه دریغ از
ساعتی راحتی و نه دل و دماغی که خودم رو به خوندن کتابی سرگرم کنم . بدتر از دوزخ سارتر ، همه چیز بی
طرفانه می گذرد ، با جار و جنجال و سر و صدا . من هم روزی چند چروک بیشتر ، چند ناخوشی تازه ، چند مو
ی سفید برای فرداهای خود ذخیره می کنم . اینبار هم پس از برگشتن از خدمت منحوس سربازی وقت و دل و
دماغ سر زدن به وب رو نداشتم ، فردا 4 /91/6 باید ساعت 6 برم پادگان . نمیدونم چقد طول بکشه که بیام .
ولی اینبار ایشالله وقتی مرخصی اومدم به همه دوستای گلم سر میزنم .
از تـُو گذَشتَم ...
نِگـآه می کُنَم ... جـآدِه بـِه اِنتـِهـآ رِسیـدِه ...!